اگه کسی دلت رو شکوند، بازم دوسش داشته باش ولی هیچوقت دل کسی رو نشکون که دوستت داره. پس یادت باشه دل منو نشکونی چون دوستت دارم----------------------------------------------------------------------------
دیروز تو کلاس ریاضی داشتم به تو فکر می کردم، اما هر چی فکر کردم نتونستم حساب کنم که چقد دوستت دارم----------------------------------------------------------------------------
چطور می تونی به بارون بگی نباره وقتی که ابرها هستند. چطور می توی به برگ بگی نریزه وقتی که باد هست. چطور می تونی به من بگی عاشق نشم وقتی که تو هستی
"به بهانه یک تولد"
باز هم او. در تمام این سالها فکر میکردم باز هم او را خواهم دید؟ در چه شرایطی؟ چه میکنم؟ نمیدانستم که او را نه فقط خواهم دید که حرف هم خواهیم زد و... در این شرایط. تصمیم نداشتم از او با تو بگویم. شاید اگر این دیدار پیش نمیآمد، هیچوقت به تو چیزی نمیگفتم. همانطور که مدتهاست به او فکر نکرده بودم. مدتهاست؟ نه... از وقتی فهمیدم تو هستی و قسمتی از وجود من، به تو تبدیل خواهد شد. از آن به بعد تصمیم گرفتم دیگر به او فکر نکنم. سخت بود، بعد از تمام آن اتفاقات ولی در مقابل تو احساس مسئولیت داشتم، و دارم. امروز هم نمیدانم چرا مینویسم. شاید برای عذرخواهی. عذرخواهی از تو. که وقتی دیدم وارد دفتر شد و من حتی لحظهای شک نکردم که شاید کس دیگری باشد و مثل همیشه یخ زدم، سعی کردم خودم را پنهان کنم. نه من، که سعی کردم تو را نبیند. فکر کردم چرا لباس گشادتری نپوشیدم. فکر کردم اگر از جایم بلند نشوم، دیده نمیشوی. من را ببخش. ببخش که وقتی من را دید، و تو را، و لبخند زد و تبریک گفت و سر تکان داد که چه زندگی.... و من جملهاش را سعی کردم کامل کنم که غیرمنتظرهای و گفت نه! اجتنابناپذیری! فقط سر تکان دادم و از تو دفاعی نکردم. باید میگفتم تو را دوست دارم و تو به دلیل اجتنابناپذیر بودن زندگی به دنیا نمیآیی. که تو خواسته من بودی. خواسته ما. که بعد از تمام آن سالها، تمام آن اتفاقات، من دوست داشتم کسی را داشته باشم از جنس خودم. کسی که مثل من به زندگی ادامه بدهد. کسی که از من باشد و با من. و منی که تا امروز تمام فکرم این بود که چطور مادر خوبی باشم، به همین زودی به تو خیانت کردم. شاید لغت خیانت زیادهروی باشد در نامگذاری احساس و کار من ولی احساس من همین است. اینکه در مقابل او، اویی که سعی کرده بودم وجودش را انکار کنم و ندیده بگیرم، از تو دفاع نکردم و تنهایت گذاشتم. من را ببخش...
از نوشته پیش، یک ماه میگذرد و نمیدانم که چرا دوباره برایت مینویسم. این کاغذ را بین نامهها و دستورکارهای مختلف روی میزم پیدا کردم. از الان عادت کن که مادر شلختهای داری! در این مدت به تو خیانت نکردم. گرچه نمیتوانم با افتخار این را برایت بگویم چون اصلا موردی پیش نیامد که من بخواهم بین خیانت کردن یا نکردن به تو تصمیمی بگیرم و انتخاب کنم. همه چیز عادی بوده. او آمده و برای یک ماه در دفتر ما مشغول به کار است و معلوم نیست تا کی میماند. تو بزرگتر شدهای و دیگر تکانهایت را هم حس میکنم. وقتی مدت طولانی پشت میز بنشینم، با نارضایتی در وجود من تکان میخوری و لابد انتظار داری مدتی دراز بکشم. ولی من فقط میتوانم چند دقیقه راه بروم و باید دوباره به پشت میزم برگردم. و هر بار باید بر وسوسه صحبت کردن با او غلبه کنم، باید مسیر راه رفتنم را طوری انتخاب کنم که او را نبینم. و هر بار که اتفاقی او را میبینم... نه! حقیقت این است که هر بار نمیتوانم بر این وسوسه غلبه کنم و گاهی مسیرم از کنار میز او میگذرد و او هر بار با خوشحالی از این موضوع استقبال میکند و چندین دقیقه طلایی میتوانم با او صحبت کنم. از همه چیز میپرسد. از اینکه تمام این سالها چه کردم، اینجا چه میکنم، راضی هستم یا نه و حتی بار پیش، که همین چند دقیقه پیش بود گفت اگر کارم را دوست ندارم میتواند کمک کند تا کار دیگری، جای بهتری پیدا کنم. هنوز هم همانطور است، مثل قبل. من چقدر عوض شدم؟ من از کی عوض شدم؟
این بار هم نمیدانم برای چه اینجا مینویسم، گرچه بعد از اتفاق دیشب فقط به نوشتن در این برگه فکر میکردم. وقتی با پدرت دعوا کردم و میدانستم دلیل دعوا کردن، بداخلاقی و بیحوصلگیم احمقانه است و پدرت بیتقصیر است. میدانستم مقصر من هستم و باز حرف نمیزدم و به پدرت بیاعتنایی میکردم. پدرت مثل همیشه بود، هیچ کاری که من را ناراحت کند، نکرده بود. از سرکار برگشتیم، غذا درست کردم، در چیدن میز شام و جمع کردنش کمکم کرد و بعد چای سبز درست کرد. وقتی مثل همیشه پرسید کار چطور بود و اینکه به اندازه کافی میوه خوردهام یا نه، من عصبانی شدم و میدانستم نباید. پدرت نگران من و تو است، و بدون دلیل عصبانی شدم، که فکر میکند بیشتر از من مواظبم است و بیشتر از من نگران توست. فکر میکردم بچه نیستم و به کسی که مراقبم باشد نیازی ندارم و در عین حال میدانستم عصبانیتم بیدلیل است. یا شاید دلیلی دارد و من سعی میکنم به آن فکر نکنم، باور نکنم و آن را پس بزنم. با تمام وجودم در حال تلاشم که به تو خیانت نکنم ولی من چه؟ اگر قرار باشد روزی بین تو و خودم، بین خیانت به تو و خیانت به خودم یکی را انتخاب کنم، باید کدام را انتخاب کنم؟ من کدام را انتخاب خواهم کرد؟
این بار میدانم برای چه اینجا مینویسم. نه برای تو است و نه برای خودم. شاید فقط برای این برگه سفید باشد تا بداند آخر داستان من چه شد. به یاد و در فکر درختان سبز و بلندی که روزی میخواستند به خورشید برسند و تبری آنها را قطع کرد و بعد از تحمل درد، به این برگه سفید تبدیل شدند و من... من اینجا نوشتم و نوشتم و این بار بعد از نوشتن، با قیچی زردم، برگه را تکه تکه خواهم کرد. من مجبور به انتخاب نشدم. حالا که میدانم این برگه قرار نیست خوانده شود، بگذار اعتراف کنم که اصلا از خودم مطمئن نبودم. از انتخاب خودم. از اینکه چه خواهم کرد و چه خواهد شد. من خوششانس بودم که اصلا در موقعیت انتخاب قرار نگرفتم اگرنه.... این برگه را تکه تکه خواهم کرد و بعدها فکر میکنم من به تو خیانت نکردم، نه به تو، نه به پدرت، نه به زندگی مشترک سه سالهمان و نه به قراردادهای اجتماعی. من یک مادر خوب، یه همسر خوب، یک دختر،خواهر و یک زن خوب ماندم. کاش تو دختر نباشی. کاش هیچوقت مجبور به انتخاب نشوی. کاش اصلا در موقعیتش قرار نگیری. و من چه خوشبختم که مجبور نشدم برگه امتحانم را برای تصحیح به کسی تحویل بدهم، برگه را پاره خواهم کرد و تمام. و سالها بعد، شاید اصلا این امتحان را، این برگه و قیچی زردی که نجاتم داد را فراموش کنم و برای تویی که بیست و چند ساله شدهای و عاشق، در مورد منطقی بودن و کنار گذاشتن عشق و احساسات سخنرانی کنم. کاش پسر باشی تا حق انتخاب همیشه با تو باشد و مجبور نباشی صبر کنی تا دیگری برای حرف زدن با تو پیشقدم شود و مجبور نباشی روزی با آرایش کردن و روزی با لبخند زدن و با مژههای بلند ریمل کشیدهات آرام پلک زدن، دل کسی را به دست بیاوری. مجبور نباشی عشقت را پنهان کنی چون دختری که عشقش را ابراز میکند، حتما دختر خوبی نیست! مجبور نباشی روزی کسی که زمانی عاشقش بودهای را ببینی که دست زنی را میبوسد و سوار ماشینی میشود که زمانی به بهانه نداشتنش گفته بود نمیتواند با تو ازدواج کند، چون تو لایق بهترینها هستی و تو نمیتوانی به او بگویی که هیچچیزی نمیخواهی جز او را چون عشق یک رویا است و با رویاها نمیتوان زندگی کرد. من، مثل تمام مادران، آن روز این برگه را فراموش میکنم و به تو میگویم به یک زندگی منطقی فکر کن و برای اویی که تو را نمیخواهد صبر نکن و به خواستگار خوبی که داری جواب مثبت بده. من.... نه! کاش میتوانستم فراموش کنم، آن لحظه خیانت به تو را، وقتی از تو دفاع نکردم، عذابوجدانم را، وقتی قول دادم تا آخر عمر از تو دفاع کنم، بیحوصلگیم را و وقتی به لحظه انتخاب فکر کردم و تصمیم گرفتم نه به تو خیانت کنم و نه به خودم. چطور میتوانم به تو، تویی که قسمتی از منی خیانت کنم؟ تو را همراه میبردم، هر جا که لازم بود.... کاش واقعا با تکه کردن این کاغذ میتوانستم همه چیز را فراموش کنم، تمام خیالات و رویاهای این مدتم را. نمیتوانم فراموش کنم و روزی به تو خواهم گفت که به خودت خیانت نکن، زمان و شرایط همیشه با تو همراه نیست، امروز که میتوانی به خودت وفادار بمان که فردا حتی حق انتخاب هم نخواهی داشت برای خیانت کردن یا نکردن. باید تکههای این کاغذ را هم در یک سطلزباله نیندازم. امروز در راه برگشت تکه تکههایش را در سطلهای مختلف سر راهم میاندازم، برای پدرت گل میخرم و شیرینی و نمیگذارم در کارها هم کمکم کند.پس این قیچی کو؟ .....باورت میشود؟ روی میز اوست. باز هم او
حال میخواهم زندگیم را
با رنگ سیاه بنویسم
با خط دل بنگارم
و با کلام عشق آغاز کنم
که شاید اینبار در این جاده ی تاریک سیاه
بتوانم تنها با نور عشق زندگی کنم....